درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

عطر تو ....

.......... پرم از گرمای نفسهات ، صدای خنده هات ، دستان بازت برای به آغوش کشیدنت . بی شک گذران امروز یکی از سخت ترین کارهای دنیاس . 2 روز کامل رو با تو بودم ، بدون نیاز به ترک کردنت برای انجام کارهای روزمره ، به لطف دوستان و همسفران همراه ، من و تو لحظات زیادی برای هم بودیم . شاید هیچکس متوجه نشد ، شاید هیچکس درک نکرد ، که چه لطفی در حق من شد ، که چقدر کم داشتن های تو جبران شد . آوای دلنشین مامان مامان گفتنت لحظه ای رهایم نمی کند و من سرمست و مغرور از وابستگی ات به خودم غرق در لذتی شدم ، که بهشت زیر پایم بود ...... کاش چشمانم قدرت ثبت همه ی اون لحظات را تا همیشه داشته باشد ، کاش ذهنم تلاشهایت را برای به دست آوردن خواسته هایت تا همیشه به یاد ...
27 آبان 1391

تولد یه فرشته کوچولو ............

عزیز دلم خدا رو شکر یه خبر خوب . نی نی خاله سمیه و عمو رضا صحیح و سالم به دنیا اومد و یه دختره آخه خودشون نمی خواستن تا روز تولد بدونن دختره یا پسره ......                                                                   ...
24 آبان 1391

حس عجیب .....

حس خیلی عجیبی دارم ، نمی دونم این همه استرس برای چیه امروز قراره به لطف خدا نی نی خاله سمیه و عمو رضا بدنیا بیاد . دو سه روزه همش حال و هوای روزی که به دنیا اومدی رو دارم . امروز بیشتر از روزای دیگه دلتنگتم . نمی دونم چی شد که یک سال و ٢ ماه گذشت و انقدر بزرگ شدی چقدر الان احساسشون رو درک می کنم منتظرم یکی دو ساعت بگذره که خبر به دنیا اومدنشو بشنوم ..... راستی امشب قراره بریم شمال با چند تا از دوستای بابایی ، قراره شب همه حونه ما جمع بشن . بابایی برای اینکه کمک کنه زودتر می خواد بره خونه و تا قبل از اومدن مهمونا یه چیزایی رو آماده کنه آخه تا من برسم خیلی دیر می شه . دستش درد نکنه که داره کمک می کنه . خدا امروز کمکم کنه اصلاً تم...
24 آبان 1391

زندگی جاریست .....

بعد از چند روز پر مشغله و البته تنبلی برای آپ کردن وبلاگ امروز یه تکونی به خودم دادم و گفتم بهتره اول وقتی تا در گیر کارای دیگه نشدم به وبلاگ دخترم بپردازم . به خودم گفتم اگر پس فردا دخترم بزرگ شد و ازم پرسید مامان من در سن یک سال و یک ماه و 12 روزگی تا حدودای ٢٥ روزگی چه کارایی کردم و اوضاع خانواده و جامعه و اطرافیان چه جوری بوده ،‌ چی جوابشو بدم ؟؟؟؟؟!!!!!! از این فکر تنم لرزید و پس لرزه ها باعث شد یه تکونی به انگشتام بدم و چند خطی محض یادآوری تایپ کنم . حالا موضوع اینجاس تو پست قبلی با هزار تا عذاب وجدان از دخترم اجازه گرفتم و یه چیز برای دل خودم نوشتم اولش فکر می کردم کار بیهوده ایه و هیچ کمکی نمی کنه ، بعد با خودم گفتم پشیمون...
22 آبان 1391

چند تا عکس از گذشته برای تنوع وبلاگت

عکس تولد بابایی خرداد ٩١ قربونت برم که اون موقع پستونک می خوردی جنگلهای فوق العاده زیبای چمستان به چی فکر می کنی دخترم ؟؟؟ درینا و خندش و دندوناش خاله نسرین می گه ببین دخترت داره به دوربین نگاه می کنه از اونور داره پسر منو اذیت می کنه هنوز نمی تونستی راه بری و برای آب بی تاب بودی .... عاشق این عکستم ....     ...
18 آبان 1391

خاطرات روزمره 2 ...

دوشنبه شب رفتیم خونه عمو آرش . تا ولت می کردیم می دوییدی تو اتاق امیر علی . اونم می گفت نیا اینجا من دارم بازی می کنم تو که هستی می بازم خلاصه ما برای اینکه امیر علی تو بازی پلی استیشن قهرمان بشه در اتاق رو بستیم و به هر زحمتی بود آوردیمت این ور . خیلی کنترلت سخت بود عزیزم خیلی شیطونی کردی کم کم دارم به این نتیجه می رسم تا وقتی یک کم بزرگتر نشدی مهمونی نریم     ...
3 آبان 1391

خاطرات روزمره .....

دو روزه وسط همه شلوغی کارم یاد یکشنبه شب که می افتم همه صورتم از خنده پر می شه ( خدا رو هزار بار شکر ) طنین خنده ی پرشورت صدای دست زدن و ذوق کردنت هنوز تو گوشمه . از خدا می خوام زندگی تمام مادرا و بچه ها پر باشه از این لحظه ها .... یکشنبه شب عروسی دعوت بودیم . مرخصی گرفتم و یک کم زودتر اومدم .. داشتیم آماده می شدیم که من بهت گفتم درینا کیه یه دفعه دو تا دستت و خیلی بامزه زدی به شکمت و با یه صدای ظریفی گفتی من من 4-5 بار باهات تمرین کرده بودم اما اصلاً امیدوار نبودم به این زودی یاد گرفته باشی خلاصه تا موقع رفتن هی ما ازت می پرسیدیم درینا کیه و تو هم یه دفعه من من و می گفتی و یه دفعه هم فقط به خودت اشاره می کردی و می خندیدی . با بابایی و...
3 آبان 1391
1